- پیرمرد: آقای راننده! این رادیوتو بزن ببینیم چی شد؟
- راننده: چی؟
- پیرمرد: جنبش وال استریت! خب قیمت دلار دیگه!
- جوانک: شنیدین از انیشتن می پرسن: "قیمت دلار چنده"؟
- راننده: چرا از اون می پرسن؟
- جوانک: به هر حال لابد یه کاره ای بوده، انیشتنه دیگه، مخترع فیزیک و نور بوده، حالا به هر حال بازار و کاسبی سرش می شده...
- پیرمرد: پسرجان! دو کلمه مطالعه کن! انیشتن مبدع تئوری نسبیت زمانه. بچه کفِ بازار که نیست.
- راننده: اتّفاقا این پسر همسایه ما لیسانس فیزیکه، بیکاره. می گه ای کاش این چهار سال به جای دانشگاه رفته بودم بازار.
- جوانک: خلاصه از انیشتن می پرسن: "دلار چنده؟" اونم می گه: "الآن؟... یا... الآن؟"
- پیرمرد: این یعنی همون نسبیت زمان!
- راننده: حالا باید حتما از انیشتن می پرسیدن؟
- پیرمرد: پَ نَ پَ، می اومدن از رئیس کلّ بانک مرکزی می پرسیدن!
- جوانک: جوکه دیگه... اتّفاقا از رئیس بانک مرکزی بپرسن خنده دار تره، بهترم هه...
- راننده: حالا دلار گرون شده روی یارانه های مام رفته؟
- جوانک: اینم از انیشتن پرسیده ان؟ جدیده؟
- پیرمرد: دِ خب شما که سوال یارانه ای داری بزن این رادیو رو شاید نامه داشته باشیم.
- راننده: اون دستگاهی که شما می گی فکسه ازش نامه میاد.
- پیرمرد: شما این رادیو رو بزن! رئیس جمهور نامه نوشته به پولدارا ازشون خواسته که یارانه نگیرن. بزن بلکه به مام نامه نوشته باشه.
- جوانک: که شمام یارانه نگیری؟
- پیرمرد: من نگیرم کی بگیره؟ من سی سال خدمت صادقانه کردم.
- راننده: بیمه فراگیر هم بودین؟ این بیمه فراگیر خیلی مهمّه.
- جوانک: خدمت صادقانه که حساب نیست. مهم اینه که تو اون سی سال پولدار نشده باشید.
- پیرمرد: پس کار کردم که چی بشم؟
- راننده: بگیم اینم از انیشتن بپرسن.
- پیرمرد: دِ بزن این رادیو رو!
- راننده: دِ پدرِ من! این لامروّت رادیو نیست! تاکسی متره!
- مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش یک مشعل و در دست دیگرش سطلی آب بود و در جاده ای تاریک و روشن راه می رفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:
این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم،آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد.
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
انسان سه راه دارد: راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است. راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین راه است. و راه سوم از تجربه میگذرد، این تلخترین راهاست.
***
***
***
شخصی می گفت من شانزده سال دارم
بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بگویی شانزده سال را دیگر ندارم
***
***
***